اسم صوت است و آنرا ظاهراً برای نشان دادن صدایی که از زه کمان حلاجی در موقع پنبه زدن برمی خیزد بر زبان آوردند. این لفظ در تصنیفی قدیمی آمده است: ’مرد غریبم و زی پنبه !...’. (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده). رجوع به ذی پنبه شود
اسم صوت است و آنرا ظاهراً برای نشان دادن صدایی که از زه کمان حلاجی در موقع پنبه زدن برمی خیزد بر زبان آوردند. این لفظ در تصنیفی قدیمی آمده است: ’مرد غریبم و زی پنبه !...’. (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده). رجوع به ذی پنبه شود
کلمه ای که در موقع نوعی رقص و نشاط یا در حال مسخره کردن کسی بر زبان می آورند، کسی که نقش پهلوان پنبه را بازی کند، کسی که هنگام پنبه زدن حلاج به آهنگ کمان او برقصد و دیگران با همان آهنگ بخوانند مثلاً «پن پن زیپنبه»، برای مثال گرمی مجلس منصور و سماعش بنگر / رقص ذی پنبه و حلاج تماشا دارد (اشرف - لغتنامه - ذی پنبه)
کلمه ای که در موقع نوعی رقص و نشاط یا در حال مسخره کردن کسی بر زبان می آورند، کسی که نقش پهلوان پنبه را بازی کند، کسی که هنگام پنبه زدن حلاج به آهنگ کمان او برقصد و دیگران با همان آهنگ بخوانند مثلاً «پن پن زیپنبه»، برای مِثال گرمی مجلس منصور و سماعش بنگر / رقص ذی پنبه و حلاج تماشا دارد (اشرف - لغتنامه - ذی پنبه)
صاحب آنندراج گوید: بعضی از شارحین نوشته اند که در ایران وقتی که یاران موافق به باغها میروند و ملاعبه میکنند و بر سر پا میرقصند از خوشی این لفظ را بر زبان میرانند و لغتی است که مسخرگان بر زبان میرانند و در کابل رسم است که روز داخل شدن صوبه دار در شهر، عوام که به استقبال می آیند مسخرگان بوضعی مقرر تمام بدن را در پنبه گرفته رقص کنان همراه می باشند و او را پهلوان پنبه میگویند و یحتمل که ذی پنبه نام نقش و نام مسخرگان باشد. اشرف گوید: گرمی مجلس منصور و سماعش بنگر رقص ذی پنبه و حلاج تماشا دارد. - انتهی. علت این که کلمه را با ذال (نه با زاء) آورده است معلوم نیست و از مجموع این بر می آید که پهلوان پنبه یعنی مرد به پنبه گرفته باحلاج میرقصد و حلاج با زدن کمان در حین رقص رفته رفته پهلوان را از پوشش خود یعنی پنبه عور می کند. این بازی در زمان ما متروک است و من ندیده ام لکن اطفال نوعی بازی دارند که پنبۀ محلوج درازی را بنوک بینی چسبانند و پیاپی بوزن آواز کمان حلاج گویند پن پن زی پنبه و تا این کلمات بر زبان دارند پنبۀ مذکور از اثر بیرون شدن و فرورفتن نفس بنحوی خاص بجنبش و رقص باشد
صاحب آنندراج گوید: بعضی از شارحین نوشته اند که در ایران وقتی که یاران موافق به باغها میروند و ملاعبه میکنند و بر سر پا میرقصند از خوشی این لفظ را بر زبان میرانند و لغتی است که مسخرگان بر زبان میرانند و در کابل رسم است که روز داخل شدن صوبه دار در شهر، عوام که به استقبال می آیند مسخرگان بوضعی مقرر تمام بدن را در پنبه گرفته رقص کنان همراه می باشند و او را پهلوان پنبه میگویند و یحتمل که ذی پنبه نام نقش و نام مسخرگان باشد. اشرف گوید: گرمی مجلس منصور و سماعش بنگر رقص ذی پنبه و حلاج تماشا دارد. - انتهی. علت این که کلمه را با ذال (نه با زاء) آورده است معلوم نیست و از مجموع این بر می آید که پهلوان پنبه یعنی مرد به پنبه گرفته باحلاج میرقصد و حلاج با زدن کمان در حین رقص رفته رفته پهلوان را از پوشش خود یعنی پنبه عور می کند. این بازی در زمان ما متروک است و من ندیده ام لکن اطفال نوعی بازی دارند که پنبۀ محلوج درازی را بنوک بینی چسبانند و پیاپی بوزن آواز کمان حلاج گویند پن پن زی پنبه و تا این کلمات بر زبان دارند پنبۀ مذکور از اثر بیرون شدن و فرورفتن نفس بنحوی خاص بجنبش و رقص باشد
که پناه ندارد. رجوع به پناه شود، بی اندازه. (ناظم الاطباء). کثیر. بیشمار. خارج از اندازه: کجا جای بزم است گلهای بیحد کجا جای صید است مرغان بیمر. فرخی. قلعه ای دیدم سخت بلند و نردبان پایهای بیحد و اندازه. (تاریخ بیهقی). گویند عالمی است خوش و خرم بیحد و منتهاست درو نعما. ناصرخسرو. چهار است گوهر فزون بی از آنک بکار اندرون بی حد و منتهی است. ناصرخسرو. سالهای عمر تو بادا ز دور آسمان بیحد و بیمر که بیحد زیبد و بیمر سزد. سوزنی. دلم ز انده بیحد همی نیاساید تنم ز رنج فراوان همی بفرساید. مسعودسعد. خشم بیحد مران و طیره مگیر. سعدی. - بی حد و حصر، بی اندازه و بی انتها
که پناه ندارد. رجوع به پناه شود، بی اندازه. (ناظم الاطباء). کثیر. بیشمار. خارج از اندازه: کجا جای بزم است گلهای بیحد کجا جای صید است مرغان بیمر. فرخی. قلعه ای دیدم سخت بلند و نردبان پایهای بیحد و اندازه. (تاریخ بیهقی). گویند عالمی است خوش و خرم بیحد و منتهاست درو نعما. ناصرخسرو. چهار است گوهر فزون بی از آنک بکار اندرون بی حد و منتهی است. ناصرخسرو. سالهای عمر تو بادا ز دور آسمان بیحد و بیمر که بیحد زیبد و بیمر سزد. سوزنی. دلم ز انده بیحد همی نیاساید تنم ز رنج فراوان همی بفرساید. مسعودسعد. خشم بیحد مران و طیره مگیر. سعدی. - بی حد و حصر، بی اندازه و بی انتها
کسی که بغایت پیر شده باشد چنانکه در تمام بدن او موی سیاه نمانده باشد، علامتی که بر کنار مزرعه نصب کنند تا باعث وحشت طیور گردد مترس مترسک: در خانگاه باغ نه صادر نه واردست تا پیر پنبه گشت حریف گران برف. (کمال اسماعیل)
کسی که بغایت پیر شده باشد چنانکه در تمام بدن او موی سیاه نمانده باشد، علامتی که بر کنار مزرعه نصب کنند تا باعث وحشت طیور گردد مترس مترسک: در خانگاه باغ نه صادر نه واردست تا پیر پنبه گشت حریف گران برف. (کمال اسماعیل)